قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند. یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون. قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. گرم شد، نرم شد، یخ زده بود از سرما سفید شده بود ولی از گرما سرخ شد و صورتی شد. » و هاری کرد و هوری کرد و راه افتاد از کوه سر خورد و پایین رفت. یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الین در حیاط خانه برای خودشون یک آدم برفی درست می‌کردند.

کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!». سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد. یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است.

مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟ سگ گفت: من باید به شکار بروم. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت.

دانلود کتاب صوتی قصه های بابام با فرمت MP3

( فایلهای حجیم به چند پارت تقسیم شده و برای دانلود قرار می گیرد ) اگر نرم افزار مدیریت دانلود ندارید، پیشنهاد می شود برای دانلود فایل ها حتماً از یک نرم افزار مدیریت دانلود مانند IDM استفاده کنید. فایل های کرک به دلیل ماهیت عملکرد در هنگام استفاده ممکن است توسط آنتی ویروس ها به عنوان فایل خطرناک شناسایی شوند در این گونه مواقع به صورت موقت آنتی ویروس خود را غیر فعال کنید. فایل های قرار داده شده برای دانلود به منظور کاهش حجم و دریافت سریعتر فشرده شده اند، برای خارج سازی فایل ها از حالت فشرده از نرم افزار Winrar و یا مشابه آن استفاده کنید. تمامی حروف را میبایستی به صورت کوچک تایپ کنید و در هنگام تایپ به وضعیت EN/FA کیبورد خود توجه داشته باشید همچنین بهتر است کلمه رمز را تایپ کنید و از Copy-Paste آن بپرهیزید.

برای دانلود، به روی “لینک دانلود” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود. ( نرم افزار Internet Download Manager ) بهتر است در ابتدا تمامی پارت های نسخه مورد نظر را به نرم افزار دانلود منیجر اضافه کنید که بعدا بابت حذف فایلها مشکلی نداشته باشید. چنانچه در هنگام خارج سازی فایل از حالت فشرده با پیغام خطایی مواجه شدید به صفحه راهنمای تعمیر فایلهای فشرده مراجعه کنید. توجه داشته باشید که تمامی پارت های مربوط به نسخه مورد نظر را باید دانلود کرده تا بتوانید آن را از حالت فشرده خارج کنید. در صورتی که راهنمای نصب ناقص بود و یا مشکل داشت می توانید از قسمت گرارش به مدیر سایت اطلاع دهید تا مشکل برطرف شود.

راهنمای نصب هر نرم افزاری در صفحه راهنمای نصب قرار داده شده که می توانید از آن کمک بگیرید. راهنمای نصب و کرک کردن هر نسخه متفاوت است و دقیقا در راهنمای نصب توضیح داده شده است. فایل فشرده اکسترکت نمی شود/ رمز اشتباه است/ فایل خراب است، چه کار کنم ؟. وقتی روی بازی کلیک می کنم، هیچ صفحه ای باز نمی شود، مشکل از کجاست ؟. ( دانلود نرم افزار Winrar ) کلمه رمز جهت بازگشایی فایل فشرده عبارت www.

قصه کودکانه «زازا عروسك کوچولو» برای دختر کوچولوها

همین الان گوساله گفت که موهای عروسک طلائی رنگ است! من هم این عروسک را دیده‌ام، زيرا قبلاً هنگامی که کارولین با آن بازی می‌کرد من در یک سوراخ پنهان می‌شدم و آنها را تماشا می‌کردم. – «من قبلاً عروسکی را دیده‌ام که دختر بچه‌ای آن را بغل کرده بود و یادم می‌آید که وقتی دختر بچه عروسك را می‌خواباند، عروسک مثل زازا چشم‌هایش را می‌بست. در واقع، اگر دختر کوچولو به بیماری‌اش فکر می‌کرد هر گز خوب نمی‌شد؛ اما برعکس، اگر به آفتاب و پیراهن قرمز و آبی فکر می‌کرد زود حالش خوب می‌شد. ديك این موضوع را می‌دانست؛ زیرا وقتی دکتر به دیدن کارولین آمده بود، ديك آنجا بود و دستوراتی را که دکتر به مادر کارولین داده بود، شنیده بود.

ديك از آنها پرسیده بود که آیا هیچ غریبه‌ای وارد باغ نشده است؟ همچنين ديك از دوستانش خواهش کرده بود تا در این مورد چیزی به کارولين نگویند. سینه سرخ باصدای لرزانی فریاد زد «زازا، زازا …» و بالای سر عروسك پرپر زد تا ببیند آیا بالاخره زازا چشم‌هایش را باز می‌کند یا نه. همه حیوانات گفتند: «او بر می‌گردد، او بر می‌گردد» و باعجله درون صندوقی را که آنجا بود جستجو کردند؛ اما عروسک در صندوق نبود!. در این هنگام موش‌ها از مخفیگاهشان بیرون آمدند و در حالی که با صدای بلند می‌خندیدند در اطراف گربه به رقص و پایکوبی پرداختند. اگر او می‌فهمید که زازا گم شده، بسیار ناراحت می‌شد و از جا بر می‌خاست تا دنبال او بگرد و از این رو حالش بدتر می‌شد.

بیرون آوردن پاسکال از تخت خواب کار سختی بود؛ اما سرانجام ديك توانست پاسکال را بیاورد پهلوی گهواره عروسك کارولین. کارولین بهبود یافت و دانه‌های سرخ روی صورتش ناپدید شدند و او پیراهن سرخ رنگش را که خال‌های سفید داشت، پوشید. حتی مرغ‌ها هم قدقدکنان این طرف آن طرف می‌رفتند و برای پیدا کردن زازا همه گوشه و کنار باغ را جستجو می‌کردند. – بع … بع… زازا در تختخوابش نیست! زازا گم شده… همه حیوانات دارند برای او گریه و زاری می‌کنند …. کارولین تمام روز را خوابیده بود و وقتی برادرش، عروسك را به او داد، کارولین آن را کنار خودش روی تخت خواباند. حق با ديك بود، چون ممکن بود در میان حیوانات باغ که همگی مهربان و باهوش بودند يك حيوان فضول و احمق هم باشد.

پیتر نرّه گاو، قصه عامیانه دانمارکی

دهقان و زنش زدند تو سر خودشان و فریاد و فغان سر دادند که بعدازآن همه پول که خرج تحصیلش کردند حالا که فرزندشان به‌جایی رسیده و می‌توانند بهش ببالند، نمک‌به‌حرامی کرده و زده به چاک. مرد دهقان یک‌راست رفت سراغش، بغلش کرد و گفت: «آخ، پیتر جان، پیتر جان، تو که ما را کشتی، تو که من و مادر پیرت را دق کش کردی، آن‌هم درست وقتی‌که کلی خرج تحصیلت کرده بودیم! پاشو ببینم. کشیش به هر زبانی بود آرامشان کرد و گفت او هم واقعاً شرمنده است که درست وقتی‌که می‌خواسته از زحمات خودش نتیجه بگیرد و ثمره کارش را نشان بدهد این قضیه پیش آمده و پیتر غیبش زده. ورد زبان و تکیه‌کلام و غصه روز و شبشان این بود که چرا اولادی از خودشان ندارند که وقتی سرشان را زمین گذاشتند از دار دنیا رفتند مال‌ومنالشان بی‌سر و صاحب نماند.

یک نگاه به دور و برش انداخت ببیند کسی آن دوروبرها نباشد حرفشان را بشنود، بعد گفت: «والله، کاری ندارد، از عهده من برمی‌آید، منتهی به شرطها و شروطها. مرد راه افتاد رفت سراغ کشیش و پرسید آیا از دستت برمی‌آید به یک گوساله نر حرف زدن یاد بدهی، چون من خیال دارم حیوان را وارث همه مال و اموالم کنم. درآمد به شوهرش گفت: «حقش است که همین الآن راه بیفتی بروی پیش کشیش، قضیه را تعریف کنی و آن صد تومنی را که از جیب خودش خرج پسرت کرده بهش بدهی. هرروز که می‌گذشت ملک و املاک و خدم‌وحشمشان بیشتر می‌شد اما اجاقشان همان‌طور کور بود و وارثی برای آن‌همه دم‌ودستگاه پیدا نمی‌شد.

ای‌دل‌غافل! اگر کسی خبر نداشته باشد ممکن نیست به فکرش برسد تو همان گوساله‌ای هستی که خودمان از شکم گاو قرمزمان درآوردیم. مرد دهقان داروندارش را دودستی گذاشت کف دست پیتر نره گاو و راه افتاد طرف خانه که برود سیر تا پیاز ماجرا را برای زنش نقل کند. چرا؟ چون اگر چشم پیتر به او بیفتد فیلش یاد هندوستان می‌کند و دلش هوای خانه، و هر چه یاد گرفته دود می‌شود و می‌رود به هوا. بعد هم راه افتاد رفت ملک و املاکش را فروخت، باروبندیلش را بست و همراه زنش رفت به شهر پیش پسرک دلبند و وارث مال و اموالشان. یک روز مرد درآمد به زنش گفت: «نمی‌دانم کشیش ده می‌تواند به پیتر حرف زدن یاد بدهد؟ اگر بتواند، گره از کارمان باز می‌شود.

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید در حالیکه کتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها کرد و دوید او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت. یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من ، حالا شما می توانید بیرون بروید و در مزرعه ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. آقای مک که مشغول کاشتن بوته های خیار بود با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می داد ، فریاد می زد: بایست ای دزد.

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره ای شنی زیر ریشه های یک درخت زندگی می کردند. اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت کمی احساس ناراحتی و دل درد کرد او تصمیم گرفت، چیز دیگری برای خوردن پیدا کند. سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می خواست از نانوائی،کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد ، سلانه سلانه می رفت و اطرافش را نگاه می کرد تا ببیندد چکار می تواند بکند. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

او می توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی آورد و دکمه های لباسش به خارهای توتهای فرنگی گیر نمی کرد. فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست. یک لنگه کفشش در میان بوته های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل ها گیر کرد. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدانها افتاد. اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می دوید ولی در ورودی را پیدا نمی کرد.

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم. فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.

چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.

روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

خانم موشه روی صندلی اش ایستاد و سعی کرد با چاقوی دیگری آنرا خرد کند اما تنوانست و گفت : این خیلی سفت است تکه ران با یک فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زیر میز افتاد. خانم موشه جعبه های کوچکی را توی قفسه پیدا کرد که رویشان نوشته بود برنج ، شکر ، چای ، اما وقتی که آنها را برگرداند بجز دانه های قرمز و آبی چیزی داخلش نبود. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند.

او برگشت و یک کالسکه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و یک صندلی دیگر با خودش آورد که یکدفعه صدایی را در پاگرد شنید. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. خانم موشه که داشت پرهای داخل بالشت لوسیندا را بیرون می ریخت بیاد آورد که خیلی دلش یک تشک پر می خواست. خانم موشه برگشت و یک صندلی و قفسه کتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت دیگر را برداشت و با خودش آورد. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. خانم موشه سعی کرد تا با آن قاشق حلبی تکه ای از ماهی را جدا کند ولی ماهی به ظرفش چسبیده بود.

و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند. قفسه کتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها کرد. او با همکاری اقا موشه بالشت را به طبقه پایین برد و از روی قالیچه جلوی شومینه عبور کردند. اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. همانطور که ماهی به بشقاب چسبیده بود آنرا در آشپزخانه روی آتش قرار دادند ولی آن نپخت. رد کردن بالشت از آن سوراخ خیلی مشکل بود اما به هر سختی که بود این کار را انجام دادند. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم.

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند. روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟گنجشک گفت: تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید. روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید.

خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم. گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبت‌هایی که درباره‌ات می‌کنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم که تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری کردی. یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم. همین طور که با خودش صحبت می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام روباه عزیز.

خانم گنجشکه بتازگی 2تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌کرد. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا کرده که کشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است. گنجشک‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. !روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یک سری به شماها بزنم. روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره.

قصه گوساله کوچولو

——————————————————————————————————————————————————————————————. سلام کوچولوهای گلم حالتون چطوره خوب هستین فروشگاه آقای تحفیف براتون بازم یه قصه جدید آورده امروز قصه گوساله کوچولو رو می خوام براتون بگم بیایید تا با هم دوباره یه روز خوب داشته باشیم. امیدواریم از خواندن قصه گوساله کوچولو لذت برده باشید و این داستان زیبا و خواندنی را در کنار سایر قصه های کودکانه جدید برای بچه ها تعریف نمایید.

ندا هستم … دارای مدرک کارشناسی در رشته مربی کودک و کارشناسی ارشد روانشناسی و بیش از بیست سال سابقه کار در مهدکودک و مدارس ایران. موشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم. پیشنهاد می کنیم از دیگر داستان ها و همچنین قصه گوساله کوچولو در بخش سایت فروشگاه آقای تخفیف دیدن فرمایید. گوسی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم. موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی. گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟”.

توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری!”. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد. گوسی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. گوسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش!. موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!”.

منبع